مردنگی میراث گرانبهائی باشد
بر طاقچه بنشیند
مادر اینهمه نمرده باشد
تازه آمده بودم که گفت: کجا؟
گفتم: سنه قوربان
باران
به بال پرندههای دریائی
زاینده رود
به بارانداز رتردام
دنیا پر از صدای "کجا" شد
دیگر رفته بود که برگشتم
حاجآقا گفت
بطری رو بیار زن!
پرده رو بکش یهکم هوا بخوریم
شاخهی زبون گنجیشگ
جون میداد واسه دوشاخهی تیرکمون
مادر و من و مردنگی
تو این بلبشوی بارون ِ برشتهی بندر
چه فرقی میکنه؟
عین فیلمهای کابوئی
بطری رو بشون رو پرچین گلی
خدای بادها!
چندشنبهها نوبت وای وای من است
که این مادرمرده اینهمه بیقراری میکند؟
اصفهان، فروردین 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر