۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه


*

از دوری تو  گریه برآرم
یا در سوگ خانه ای
که نساخته ویران رفتیم

گفتی می ترسم یه روز
حسرت همین شب ها رو سفره پهن کنیم
گفتم می خوای بگی از این هم بیشتر بد می شه؟
گفتی یواش تر بگو
یکی از پشت خونه رد می شه

اون که رد می شد، مردود شد
رفت و دیگه برنگشت
انگاری دود ... شد

اي ما كه مانده ایم و خانه ای که خانه ی ما نیست
کوچه ای که هیچ سری دیوارش نمی شکند
وهیچ دری مهمانش نمی گشاید
پس چرا هنوز همچنان همین جا نشسته ایم
گرچه به تاریخ پیوسته ایم

روز ملکه
در قطاری که به آمستردام می رفت
تمام صندلی ها پر بود مگر جای تو
که خالی بود تا بگوئی
در هیچ قطاری جای خالی پیدا نمی شود
روز این بود
روز آن بود
این روزها و آن روزها چنین و چنان بود

نخستین بار گفتش از کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند

در بیستون اما خبری از فرهاد نبود
زنجموره های زنجره بیداری می کرد
زغال فروش تخت فولاد گفت
حاجی فقط تو کعبه دنبال خدا می گرده
گفتم آی عشق آی عشق
ماسک آبی چهره ات مگر برای تماشا نیست؟

با چنان شتابی از بیستون به تخت فولاد رسیده بودم
که شمارش ستون ها از دستم در رفت

اصفهان، دیماه 1389

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر